تصویر هدر بخش پست‌ها

آپادانا

#آموزشی #سرگرمی #کاربردی #ترند #دخترونه #پسرونه #وب‌آپادانا #اکیپ #ایران #ایران‌باستان #ترسناک #کیپاپ #مطالب‌کیوت‌روزانه #رمان #فیلم #عکس #فیکشن

رمان الهه من ، قسمت یکم:

رمان الهه من ، قسمت یکم:

| 𝇌𝐍𝐢𝐤𝐢𝐭𝐚⃟

برای خوندن رمان لزبین الهه من به ادامه مطلب برید


↭↭𖧷↭↭

به عکس مادرش نگریست و جمله در افکارش را زمزمه کرد:
-مامان بهت قول میدم انتقامتو بگیرم
-سوفیا بیا دیگه الان قطار حرکت میکنه
با صدای یوهان، عکس را درون ‌کیف دستی گذاشت. بلند شد و با پیدا کردن واگن و صندلی اش ،نشست. لحظاتی دیگر قطار شروع به حرکت کرد. از پنجره به بیرون چشم گشود. غروب اندوه ناکی که باعث یاد آوری کودکی تلخ میشد پنجره را پوشانده بود، کودکی که طمع تلخ بی مادری را چشیده بود و ساعت ها برای مادرش می‌گریست. نگاه اش را از پنجره گرفت، نمی‌خواست بیش از این خود را ناراحت کند. یوهان که متوجه حال او شده بود لب زد:
-سوفیا!
صدای یوهان را شنید و بعد از مکث کوتاهی سرش را بلند کرد و به مرد رو به روی اش گوش سپرد:
-فراموش نکن که برای چی داری میری سوفیا، ممکنه سختی های خودشو داشته باشه که قاعدتا داره ، اما.... 
لحظه تامل کرد ولی گفته اش را ادامه داد:
-خانواده گراهام با نفوذ و باهوشن یادت باشه قدماتو درست برداری و در آخر مواظب خودت باش.
در جواب تمام گفته های یوهان، تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و چشم هایش را بست تا اندکی به دنیای خواب برود. مدتی بعد با صدای هم همه مردم چشم خود را باز کرد. یوهان در حال جمع آوری کیف های لباس بود و وقتی متوجه بیدار شدن او شد، لب باز کرد:
-به پاریس رسیدیم.
بدنش از یک جا نشینی کمی درد میکرد. کش و قوسی به کمرش داد و آرام بلد شد و همراه با یوهان از درب قطار خارج شدند. با دیدن مردم لحظه در افکارش غرق شد، مادرش چرا باید از یک شهر دیگه به پاریس می آمد،  البته این را هم می شد در نظر گرفت که ممکن است برای کار به اینجا آمده باشد. دوست نداشت به مادر پیچاره اش فکر کند، به زن زیبایی با آن لبخند های تو دل برویش که فقط در عکس ها دیده بود ،به زنی ‌که در زمان نوزادی اش فوت کرده بود، این ها باعث رنجش قلبش و بیشتر شدن اشتیاقش برای انتقام میشد.

↭↭𖧷↭↭

نظراتتونو باهام در اشتراک بزارید♡