ᴀsʜᴇs ᴏғ ᴛʜᴇ sᴏᴜʟ ᴘ¹
گذشته ی تلخ، تنفر از آدما، بیماری های مختلف و فوبیاها؛ اینا همش براش درد آور بود و باعث میشد که نتونه مثله بقیه آدما عادی زندگی کنه ولی مجبور بود، یک نقاب بزنه و ورژن دارک و تاریکشو مخفی کنه.
اون آدم بی نقصیه ولی از چشم خالقش، نه بقیه ی آفریده های خالقش، این شروعی از اونه از بنده ی بی نقص من.
1 سپتامبر 2020
با وحشت از خواب پرید، نفس نفس میزد و عرق های سرد دونه دونه از سر و صورتش میچکیدن، پتو رو کنار زد و به سمت آشپزخونه رفت؛ پارچ رو برداشت و لیوان رو پر کرد، قرص لوفپرامین¹ رو برداشت و یکی رو توی دهنش گذاشت و آب رو دنبالش نوشید.
با بی حوصلگی به سمت کمدش رفت لباساشو برداشت،پیرهن سفیدشو پوشید و نوبت به نوبت دکمه لباسشو بست، کتشو برداش و روی شونش انداخت و از خونه زد بیرون؛ توی راه به آدمای اطرافش نگاه میکرد، بزرگ و کوچیک همه بودن، یکی آروم میرفت یکی تند، یکی خوشحال بود یکی ناراحت، یکی مریض بود یکی سالم ولی با همه ی اینها اون از همشون متفاوت تر بود، همشون راز های متفاوت و مخفی داشتن ولی راز اون با همه ی اون آدما فرق میکرد.
با بیخیالی به راهش ادامه داد توی راه چشمش به یکی از رفیق های قدیمیش افتاد میخواست راهشو کج کنه و از راه دیگه بره که رفیقش اونو شناخت و اومد سمتش:«هی ویلیام،چطوری پسر؟»
توی دلش داشت خودشو نفرین میکرد که چرا از این راه اومد، با سردی جواب داد:«به به جناب مارکو، خوبم خودت چطوری؟»
مارکو جواب داد:« اوم... بدک نیستم، چیکارا میکنی؟ شنیدم از خانوادت جدا شدی،اتفاقی افتاده؟»
نمیدونست چی جواب بده، بگه بیرونم کردن یا بگه باهاشون دعوام شد؟ ولی اون آدمی نبود چیزی رو با جزئیات به کسی بگه یا اتفاقات زندگیشو تعریف کنه:«نه اتفاقی که نیوفتاده ولی به هرحال دیگه 23 سالمه باید جدا میشدم»
مارکو میدونست یک اتفاقی افتاده ولی میفهمید اون اصلاً نمیخواد چیزی رو توضیح بده:«راست میگی دیگه بزرگ شدی،دیگه چخبر؟ شغلت چیه؟ درستو ادامه دادی؟»
با بی حوصلگی یک هوفی کشید، اتفاقات گذشته داشت براش مرور میشد:«نه ادامش ندادم و فعلاً بیکارم»
مارکو یک نگاه بهش انداخت:«نکنه مافیا شدی و ما خبر نداریم؟» بعد از حرفش زد زیر خنده.
یک پوزخند زد و صورتشو برد نزدیک، مارکو ترسید ولی واکنشی نشون نداد:«از کجا معلوم، شاید مافیا شده باشم اونم یک مافیای بد» با نگاه سردش به چشمای مارکو خیره شد، خودشو عقب کشید:«شوخی کردم بابا مافیا کجا بود، یک بیکار علافم» و یک تک خنده زد.
مارکو یک نفس عمیق کشید:«داشتی سکتم میدادی، باشه به هرحال موفق باشی، هروقت کاری چیزی داشتی میتونی توی کافه ریوویر² پیدام کنی»
سری تکون داد:«باشه مزاحمت نمیشم، فعلاً»
و به راهش ادامه داد، مارکو رو خوب میشناخت، آدم خوبی بود ولی نمیتونست واسه اون دوست خوبی باشه چون اون دوتا، دو دنیای متفاوت داشتن و هرکدومشون راه خودشو داشت.
≻──── ⋆†⋆ ────≺
نظرتونو راجبش بگید.